مرگان | روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند



آقای معروفی عزیز؛
الان که دارم این نامه را برایتان می‌نویسم قلبم را لایِ صفحه‌های کتابِ سمفونی‌مردگانتان گذاشته‌ام. لا‌به‌لای همین کلماتی که شما آنها را کنار هم چیده‌اید و شده حرفِ دلِ خیلی از ما آدمها.
"احساس می‌کردم وقتی آدم تنها می‌شود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه می‌زند. احساس می‌کند آن‌قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمی‌تواند به آن‌ها نزدیک شود. می‌بیند میان این همه آدم حسابی تنهاست."
بله! حالا شما روی این چرخِ گردون نیستید و ما میان اینهمه آدم حسابی تنها شده‌ایم.
آقای معروفیِ عزیز؛ راستش من آدمِ کتابخوانی نبودم‌‌. وقتهایی هم که دلم میخواست اَدای آدمهای کتابخوان را در بیاورم به جایِ اینکه کتابی را به دست بگیرم، فقط برشهایی از یک کتاب را میخواندم که در اینترنت نشر داده بودند. یک روز به طور اتفاقی برشی از کتاب سال بلوایتان را خواندم و ماجرا از هم‌اینجا شروع شد، از همین چند کلمه‌ی نشسته در کنار هم!
"دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم،
چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟
و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند
و من در یاد هیچکس نیستم؟
"
تصمیم گرفتم کتاب را تهیه کنم و بخوانم. و خواندمش. بعد از اتمام کتاب سالِ بلوایتان، سمفونی مردگانتان را خواندم و بعد هم  کتاب تماما مخصوصتان را و بعد کتاب ذوب شده و
نوشته‌های شما من را به خواندن عادت داد و این را مدیون شما هستم.
می‌دانید اقای معروفی، من از آن دسته آدمها هستم که توی خلوت، زیاد می‌نشینم. با خودم زیاد حرف می‌زنم، به آنچه می‌شنوم و می‌خوانم زیاد فکر میکنم. از روزی که خبر دادند قلبتان برای همیشه خاموش شده و قلمتان را برای همیشه روی کاغذ به حالِ خودش رها کرده‌اید، دلم برای آن قلم سوخت، دلم برای کاغذی که خالی از کلمه ماند سوخت، دلم برای چشمهایتان که در غربت بسته شد سوخت. و من از آن روز به قفسه‌ی کتابهایم که نگاه می‌کنم، می‌بینم غمگین‌ترین نقطه این خانه، همان قفسه‌ی کتابهای شماست. کتابهایی که روی همه‌شان اسم شما نوشته شده. و اینکه دیگر کتابی به نام شما چاپ نخواهد شد مرا خیلی غمگین می‌کند.

آخ آقای معروفی.
آخ از دستِ نبودن‌ها
رفتن‌ها
در غربت چشم بستن‌ها.

 

 

 

- ۱۵ شهریورماه هزاروچهارصدویک• ساعت ۱۲ بامداد


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها